« همه کس نصیب دارد ز نشاط و شادی اما »
« به من غریب مسکین غم بیحساب دادی »
صدایی که شاید هیچ وقت خوشایند نبود، اینک دارد کم کمک، کمرنگ و کمرنگتر میشود
و چشمانی که قبلا هم فروغ چندانی نداشت، حالا دارد بی فروغتر می شود،
دیگر ناله های شبانه ام را خریداری نیست و گوهر اشکهای نابم را، گوهری بدلی می خواند،
آهم از فرط سردی مانند تکه ای یخ در گلویم گیر می کند و با رها شدنش
دیگر کمکی به زخمهای کبود دلم نمی کند و برای سوزش سینه سوخته ام مرهمی نیست.
حتی قلم نیز درون دستم غریبی می کند و مانند بچه ای با دست و پا زدن،
بی تابی خویش را نشان می دهد، گویی نهایت آرزویش
رهایی از دست من است. بگذار این آرزو را
از او دریغ نکنم! برو به سلامت ....... ؟!
ای که دستت می رسد
بدان
ما دستمان نمی رسید
وگرنه نمی گذاشتیم که سیب هبوط کند
و گندم را در نطفه آتش می زدیم
تا آدم آنها را به صورت حوا نکوبد
و گندم مجرم شود
حالا ما برای خدا تکراری شده ایم
و خدا می داند چه می خواهیم بگوییم
حتی دیگر از دست آیینه و آب و جارو هم کاری ساخته نیست
خودت برای آمدنت دعا بخوان
خواهش می کنم
خودت برای آمدنت...